Tuesday, May 12, 2009

Tired To death

دیروز برداشتم برای ِ یکی نوشتم: خوبم. بی اختیار. و همین حالا که ساعت های ِ زیادی از آن لحظه می گذرد هنوز نتوانسته ام دلیل ِ این کارم را برای خودم توجیه کنم. گاهی وقت ها بی دلیل یک کارهایی می کنم که شاید تا سر حد ِ نیستی پشیمان شوم. ولی چه کنم! تسلیم می شوم در لحظه ..
روزهای ِ سختی شده است. روزهایی که صبح هایش دیگر آبی نیست. یا شب هایش سیاه. همه چیز به هم ریخته شده است. انگار که تمام ِ سال های ِ زندگیم را در یک همزن ِ برقی ریخته باشند، آنگونه شده ام. درست مثل ِ یک آب طالبی! هیچ چیزم دیگر معلوم نیست. نه خنده ام، نه گریه ام، نه بودنم، نه نبودنم.
به قول ِ مادرم خانه هم که باشم اصلا انگار نه انگار. سرم به نقاشی و کامپیوتر و آهنگ هایم گرم است. و راست هم می گوید. که وقتی خانه باشم، در ِ اتاقم بسته است و می روم در لاک ِ خودم.
دیگر مهربان نیستم. بچه ها را دوست ندارم. ذوق ِ این و آن را نمی کنم. زود از کوره در می روم. بی حوصله شده ام. مادرم زود به زود از دستم شاکی می شود. می گوید به خود مغرورم! و من هنوز که هنوز است نمی فهمم معنی ِ این حرفش را! ولی دلتنگ زیاد می شوم. برای ِ خیلی ها. نگران زیاد می شوم. برای ِ خیلی ها. که اگر یکی خوب نباشد قشنگ بهمم می ریزد. به جرأت می توانم بگویم روزم را خراب می کند. حتی شده آنقدرها نگران ِ حالش بشوم که بی اختیار گریه ام بگیرد. بی اختیار حواسم پرت شود مدام. بی اختیار ..
اینگونه آدمی شده ام این روزها.
حرف زیاد نمی زنم. از آدم های ِ پر حرف بدم می آید. سرم به کار ِ خودم گرم است. زیاد حوصله ی این و آن را ندارم. از آدم هایی که مدام می خواهند کم حرفی و چهره ی سردم را دلیل بر حال ِ بدم بگذارند نفرت دارم. دوست دارم کمی بروم در لاک ِ خودم. فکر کنم به خودم. زیاده خواهی است؟ اینهمه خندیدن برایتان کافی نبود که حالا نمی گذارید برای ِ خودم شوم کمی؟! حوصله ی هیچ کدامتان را ندارم. کمی رهایم کنید. گوش هایم هم دیگر دلشان نمی خواهد چیزی بشنوند. خسته شده ام از اینهمه حرف. از این همه گله و شکایت. از اینهمه نامهربانی. از اینهمه سنگ ِ صبور بودن. خسته شده ام از اینکه همیشه و همه جا خوب گوش دادم به حرف هایتان. آنوقت آخرش بشنوم که مرموزم!
خسته ام. می خواهم دیگر هیچ ندانم از هیچ کس. دلم استراحت می خواهد. زخمی شده ام. هر چقدر خواستم خودم را بکشم کنار از خیلی چیزها، نشد که نشد. هی آمدید، گفتید، رفتید. ندانستید دارید با همین حرف های ِ یکی در میان ِ زیاد از حد پوچتان روح و جان ِ مرا به بازی می گیرید. ندانستید که چقدر حساسم من. ندانستید و هنوز هم نمی دانید!
مادرم به من می گوید مشاور. می گوید روابط عمومی. امروز دلش می خواست می توانست گوش هایم را ببرد تا دیگر کسی نتواند بیاید حرف هایش را به من بزند!
خودخواهی است؟ باشد. همین که شما می گویید. خودخواهم.
خسته ام.
خسته ام.
خسته ام.
اینقدر از من توقع نداشته باشید.
خسته ترم نکنید.
خواهش می کنم ..