Thursday, June 11, 2009

NothingS

خواستم خیلی چیزها بنویسم. نوشتم. ولی باز مثل ِ این چند وقتی که کم هم نیست، زدم همه اش را پاک کردم! که مبادا به کسی بر بخورد. مبادا . . . ولی می نویسم که دارید گریه ام را در می آورید که دیگر اینجا برایم امن نیست. باید هر از گاهی بیایم تک جمله ای بنویسم و فرار کنم. آنقدر گنگ و نا مفهوم که حتی خودم هم آخرش نفهمم که چه شد!
امشب را ولی باید ثبت می کردم. التماس اش را. اشک ِ بعدش را. نه از حرف ها و بحث ها و جدال ها که این روزها زیاد که چه عرض کنم، بی نهایت شده است! نه! آمدم بنویسم که من برای ِ اولین بار به خاطر ِ یک کسی به کس ِ دیگری التماس کردم و بعدش گریه ام گرفت و اصلاً حالم هیچ هم خوب نیست!
- آدم ها در هیچ شرایطی نباید التماس کنند. این را از من داشته باشید!
من گاهی وقت ها فراموش می کنم گذشته ی آدم ها را و اینکه آن ها درست مثل ِ خود ِ من آنقدرها بزرگ شده اند که نشود در بسیاری مسائل با آنها بحث کرد. من امشب به خیلی از چیزها رسیدم! فراموش نمی کنم و هرگز از یاد نخواهم برد. ولی سعی می کنم هر چه زودتر بازگردم به همیشه ام.
این روزها منطق را باید در ِ کوزه گذاشت و آبش را خورد!
آخ.