Friday, August 28, 2009

BD

به بهانه ی تولدت اینرا اینجا می گذارم..
فردا تولدم هست. از این آدمهایی هم نیستم که بگویم همین که یادت بوده باشد کافی است. یا اینکه همین که تبریکم بگویی یک دنیا خوشحالم می کند. نه. ولی اگر یک شاخه رز مشکی برایم بگیری بی نهایت ذوق می کنم. ولی اینبار خیلی فرق می کند. تو باید رز مشکی را که هیچ یک کادوی دیگر هم برایم بگیری. حالا هم من دارم به آن چیز دیگرش فکر می کنم. که باید خیلی خاص باشد. زودتر از اینها گفته بودمت که کتاب برایم نخر. شعر و داستانش هم هیچ فرقی نمی کند. سی دی فیلم و موسیقی هم همینطور. شمع و عروسک هم. دارم به یک چیز خیلی خاص فکر می کنم. به یک پوستر. به یک عکس. به یک من و تو در کنار هم روی دیوار خانه. به یک دیوار برای من و تو. به یک چیز ِ خیلی خیلی بزرگ. ما یک راهروی کمی طولانی داریم که دلم می خواهد یک طرفش نوشته هامان باشد. یک طرفش خودمان. امروز برداشته ام یک دنیا کاغذ بزرگ چسبانده ام یک طرفش. طرف دیگرش را هم گذاشته ام ...
فردا می شود. زنگ می زنی. انگار که رفته باشی میان دو کوه صدایت می پیچد که داری فریاد می زنی تولدت مبارک. آنوقت من سراسر ذوق می شوم. هی با هم می خندیم و تو هی تند تند تبریک می گویی. صبح زود است هنوز. ولی تو نیستی. صبح زودتر گذاشته ای و رفته ای. من هنوز دارم روی تخت غلت می زنم. بعد از آنهمه تبریک می گویی اصلا خودت را دیده ای که چقدر بزرگ تر شده ای؟ بلند می شوم تا ببینم. یک طرف صورتم جای لبهای توست. می میرم از خنده. دلم می خواهد تا شب که می آیی پاکش نکنم. گوشی به دست اتاق را ترک می کنم. راهرو تاریک است. از سر ِ عادت دستم روی چراغ کوچکی می رود و روشنش می کنم. وای اینجا را. برداشته ای بزرگ برایم نوشته ای هی زندگی، زندگی ِ دوباره ات مبارک. آنوقت پایینش امضا زده ای زندگیت. هنوز پشت گوشی هستی. فقط به جای تند تند تبریک گفتن حالا داری تند تند می پرسی هستی هستی؟ آهسته می گویم چه زندگی ِ پیچیده ای. می فهمی دارم از راهرو رد می شوم. می گویی پیچیده نیست. خانم جان کمی تند تر. هنوز چند پیچ تند دیگر باقی مانده. اینجا را نگاه. چند تا رز مشکی؟ مگر من چند ساله شده ام؟ فریاد می زنی بیست و سه ساله. بیست و سه سالــــــــــــــه. وای خدای من. این دیگر چیست. از صدای جیغ من می فهمی حسن را دیده ام. لاک پشت کوچکی که برایم خریده ای. امروز چه روز عجیبی است. می گویی باز هم هست. دو پیچ دیگر. می گویم می میرم ها. قلبم را که می شناسی. زیادی ضعیف است. می ترسم قدم از قدم بردارم. دو پیچ دیگر. دو چیز دیگر. یکهو یکی زنگ در خانه را می زند. می روم تا بازش کنم. سرایدار خانه است. نان آورده برایم. مات و مبهوت نگاهش می کنم. نان؟ تو؟ اینجا؟! موقع رفتن انگار تازه چیزی یادش آمده باشد، دستش را درون جیبش می برد و یک جعبه ی کوچک به طرفم می گیرد. می گوید مال ِ شماست. در را می بندم. بازش می کنم. یک تراش است. بلند بلند می خندم. آنوقت از پشت گوشی می گویم چه خوب که برایم خریدی. چه خوب که گفتم کند شده است. خداحافظی می کنی تا شب. دارم به آن پیچ آخر فکر می کنم. همین که دارم مدادهایم را می تراشم از حسن می پرسم فکر می کنی این آخری چه باشد؟
مداد تیزم را برمی دارم و می روم روی کاغذهای توی راهرو می نویسم من دلم یک پوستر بزرگ از خودم و خودت می خواهد.
شب شام را بیرون می خوریم. می گویی پیچ آخر درون خانه است. خیلی فکر نکن. انگار من زیادی بلند فکر می کنم.
در خانه را باز می کنم. داری ماشین را پارک می کنی. لباسهایم را در می آورم. می روم تا آویزانشان کنم. می بینم زیر نوشته ام کسی نوشته بیا، این هم پوسترت. ولی خطش شبیه تو نیست! نگاهم می چرخد. من و تو ایم. کنار هم. روی دیوار.
بغلت می کنم. محکم.