Thursday, August 06, 2009

yell with pain

زمان از دستم در رفته. دیگه دنبال ِ روزا نمی دوَم که ببینم چند شنبه اس. عقبم؟ جلوام؟ کجام!
خیلی وقته نه خودم، نه هیچ کس ِ دیگه ای یه رنگ ِ پر رنگ ِ جیغ نریخته روم، روی ِ حال و روزم. خیلی بی رنگ شدم. خیلی محو. باید بنویسم که "چنگ زدم به کوچیکترین دلخوشی های زندگیم!" چون واقعا همینه! این کوچیکترین یعنی اون لبخند محوه. یعنی اون یه لحظه جیغ زدنه. یعنی اون بالا و پایین پریدنه جمعه ای. یعنی اون تپش قلب. یعنی اون سرگیجه هه که هنوز وقتی بهم می ریزم و به بعضی آدم ها فکر میکنم میاد سراغم. خب همه ی اینا یعنی هنوز عادت هام از یادم نرفته. هنوز تو اوج درد یهو همه چی یادم میره و یه لحظه همه جا سیاه میشه و باید خودمو به یه جا تکیه بدم که نیفتم! یعنی من هنوز همونیم که بودم!
...
قرار نبود کسی بهم بگه. قرار نبود بفهمم. قرار نبود برام فرقی بکنه. قرار نبود بهمم بریزه. قرار نبود حالم بد بشه. قرار نبود تا صبح بیدار بمونم. قرار نبود مات بشم. قرار نبود گریه کنم. قرار نبود صدام بگیره. قرار نبود سرم گیج بره. قرار نبود سردم بشه . قرار نبود بلرزم. قرار نبود و نبود و نبود.
ولی شد. همه اش شد. کسی بهم نگفت. خودم دیدم. خودم خوندم. خودم بهم ریختم. خودم تا صبح گریه کردم. خودم حالم بد شد.
اتفاقی؟ آره. اتفاقی. صفحه رو باز کردم، تا وسط هاش اومدم پایین، یه جمله ی کوتاه بود. یه جمله ی دو کلمه ای. مثل ِ "حالت خوبه؟" همین قدر کوتاه و ساده و عادی. لازم نبود فکر کنی که یعنی چی. انقدر که واضح بود. انقدر که همه چیزش مشخص بود. انقدر که همه چیزش سر ِ جاش بود. دو پهلو نبود. ایهام نداشت. کنایه نداشت. استعاره از هیچی نبود. دو کلمه بود. فقط دو کلمه! و همون دو کلمه نابودم کرد. تا صبح تو سرم صدا کرد. داد و بیداد کرد. خودشو به اینور و اونور ِ مغزم کوبید و منفعلم کرد.
حالا امروز صبح که از خواب بیدار شدم. که اصلا نمی دونم کی خوابم برد. فقط یه چیز اومد توی ذهنم. که تو داری به چی فکر می کنی؟ یعنی همه ی روزاتو داری ساعت به ساعت با خودت مرور می کنی؟ یعنی وقت ِ اینو داری که ببینی چی شد؟ چی میخواد بشه؟
. . چقدر سخته. من تحمل ِ درد ِ تو رو ندارم. هر چقدرم که دور باشی و دست نیافتنی.