Saturday, November 14, 2009

من:
گاهی وقت ها اشک هم دردی را دوا نمی کند. باید روبروی آینه بایستی و خیره به چشمانت به سکوت مرگ باری فکر کنی که تمام وجودت را در خود بلعیده است. و تو، جز یک بازیگر ِ دست و پا بسته هیچ نیستی در این نمایش.
کارگردان از دور فریاد میزند: بلندتر/ بلندتر/ صدای خنده هایت باید بپیچد در اتاق.
و تو جز یک لبخند چیزی نداری برای او.
کارگردان داد می زند: کات.
منشی صحنه با برگه ی لغو قرارداد تا دم ِ در همراهیت می کند.
من دارم از همه چیز جا می مانم..
تو:
تمامش کن. ورقش بزن ! پاره‌اش کن ! ان قدر که اگر روزی توی خیابان دیدی‌اش با خودت بگویی : اه..چه پیر شده و بخندی و رد شوی و....همین !
بخواه ! بشکن این بغض چند ساله لعنتی ات را؟