Tuesday, December 01, 2009

یک راهروی کوچک را گرفته ام و هی برای خودم مترش می کنم. منتظرم. منتظرم که بیایی. هوا سرد است. دستانم سردتر. و من باز زودتر به قرار ِ ساعت ِ 4:30 رسیده ام. و من همیشه زودتر به تمام قرارهای زندگیم می رسم. خیالی نیست. متر می کنم و متر می کنم. عینکم را در آورده ام و چشمانم را می مالم. متر می کنم و متر می کنم. حواسم نیست. می آیی. دیر تر از ساعت قرار. و من عادت کرده ام به این دیر رسیدن های کوتاه و بلند.
تو همانی هستی که باید می بودی.
و من همه چیز یادم می رود. همه ی متر کردن ها. همه ی سردی ها. همه ی نگاه ِ آدم هایی که خیره به من مرا متر می کردند به جای زمین!
تو همانی بودی که باید می بودی.و این عجیب ترین چیزی بود که باعث شد من برای چند لحظه، حتی خودم را هم فراموش کنم.