Tuesday, December 01, 2009

مرا در میان همین بادهای سرد پاییزی رها کن و برو. من باید از سرما دستانم را روی صورتم بگیرم تا باورم شود زمستان در راه است. من باید باورم شود زمستان باز خواهد آمد و برف خواهد بارید و کسی دلش برای دلم نمی سوزد. من باید باورم شود زندگی سرد است. مثل اواخر ِ پاییز. مثل اوایل زمستان. مثل وقتی که از یک مرکز ِ تجاری بیرون می آیی و باد می زند توی صورتت و تو باز یادت رفته که شالت را ببندی. شالت را محکم ببندی.