Friday, December 25, 2009

Off

خاموشی و من حرفی ندارم برای گفتن ِ با تو. می بینی از وقتش که بگذرد چه ساکت می شوم؟ چه انگار همه ی حرف ها رو به زوال می روند، تهی می شوم از واژه ها و کلمات و آواها!
خاموشی و من دارم به این فکر می کنم که اگر روشن بودی از دیشب برایت می گفتم؟ از ساعت ِ 3 نیمه شب/ از 6:45 صبح/ از 8/ از ..
راستش نه. نمی گفتم. از هیچ کدامش.
خاموشی و من مدام می گیرمت. که بگوید خاموشی. که بگویم من چقدر گرفتمت و جواب ندادی. که فردا وقتی دیدمت خیال کنم می خواستم همه چیز را به تو بگویم ولی تو خاموش بودی و نشد. و بفهمی از وقتش که بگذرد من چه ساکت می شوم ..