Monday, March 15, 2010

. .

ما محکوم شده ایم.
به نمی دانم چند سال حبس در این زندگی ِ بی سر و ته!
. .
حکممان را داده اند.
مهرش را زده اند.
و دیگر از دست ِ هیچ دادگاه ِ تجدید ِ نظری کاری ساخته نیست ..
می دانی
اسمش که شد زندان، دیگر همه چیز معنای دیگری به خود می گیرد!
رنگ ِ دیگری!
حالا تو هی بیا بگو
می توانی تنهایی در این شهر قدم بزنی/ بخندی/ گریه کنی/ لباس رنگی بپوشی/ سفر بروی/ بستنی بخوری/ کتاب بخوانی/ فیلم ببینی/ عاشق شوی/ ..!
ولی نه جانم
اینطورها هم نیست!
حکمت را که بدهند دستت
تازه می فهمی من چه می گویم!
تازه می فهمی وقتی می گویند "زندانی شد" یعنی چه!
حبس ابد یعنی چه!
سلول و زندان و زندان بان یعنی چه!
برایت کمی زود است
برای فهمیدن این محکوم شدن!
شاید وقتی دیگر
جایی دیگر
روزی دیگر
حرف امروز مرا فهمیدی
شدی هم سلولیم
یا که نه
یک انفرادی دادند به تو
کنار ِ سلول ِ من
. .
حالا بیا کمی به دیوار کوبیدن یاد بگیریم
شاید به دردمان خورد!