Tuesday, April 13, 2010

من آدم های قدیمی ام را دوست دارم.

می گویم "من دست کشیده ام از آدم ها"، کسی ادامه نمی دهد. می بینم چه سکوت ِ بعدش را دوست ندارم. خودم باز ادامه می دهم "من دیگر حوصله ی آدم های جدید را ندارم". باز کسی نیست پی ِ حرف هایم را بگیرد. تصدیقی، مخالفتی، چیزی. نه. هیچ. انگار لال شده اند. بر میخورد به من. هیچ نشانه ای از موافقت یا مخالفت در چهره هاشان نیست. اعتنایی نمی کنم. دلم می خواهد فکر کنند چه برایم مهم نیست افکارشان، حالت ِ صورتشان، نظرشان. ولی خودم که می دانم چه مهم است!
باز ادامه می دهم "من از آدم های جدید می ترسم". یکی از آن عقب برایم چشمکی می زند که یعنی همین که می گویی. و باز سکوت. و باز ادامه ی حرف های من، که می گویم "آدم های جدید دنیای جدید دارند و من خسته ام برای کشف و همراهی و سر و کله زدن با حرف ها و نظرها و خواسته ها همه چیز ِ آنها". یکی بلند می شود می رود. کمی یکه می خورم. که چرا حالا؟
به تو نگاه می کنم. دستت را یکجوری تکان می دهی که یعنی ادامه بده. و من ادامه می دهم. "من برای آدم های جدید دیگر پیر شده ام". موهای سفیدت را نشانم می دهی که یعنی من هم. باز نگاه می کنم ببینم قرار نیست کسی لبهایش تکان بخورد!؟ یعنی باز هم من؟
حرف زیاد دارم برای زدن. خودم لبهایم را باز می کنم. "خودم را محدود کرده ام به همین هایی که دارم. به همین هایی که چندین و چند سال است با منند و مرا خوب می دانند و حرف هایم را از حفظند"
پیرمرد بلند می شود چند صندلی جلوتر می آید. خوشحال می شوم. به خودم این امید را می دهم که انگار تازه از حرف هایم خوشش آمده است. زن بلندتر خمیازه می کشد. ولی هنوز تأثیر خوشحالی ای که از پیرمرد گرفته ام باقی مانده است تا محکم تر بایستم سر ِ جایم برای ادامه دادن. اینبار نگاهم را به پیرمرد دادم و صدایم را کمی بالاتر بردم که یعنی فقط برای تو دارم حرف می زنم که گوش هایت شاید کمی سنگین تر از بقیه است.
"فکر میکنم قدم زدن با آدم های تازه بیشتر خسته ام می کند، وقتی باید با هر قدمی که برمی دارم و به زمین می گذارم، یک دنیا خودم را تعریف کنم.. آدم های قدیمی بیشتر آرامم می کنند وقتی در یک مسیر ِ طولانی شاید طولانی ترین حرف ِ میانمان این باشد که *دیر شد، بهتر است برگردیم!*. راه رفتن با آدم های قدیمی صدا ندارد. سکوت است و نگاه. آدم را خسته نمی کند."
زن نوزاد ِ کوچکش را بغل می کند و می رود. پسرک دست ِ دوستش را می گیرد و می رود. پیرمرد هنوز نشسته است. زنی که خمیازه می کشید چشم هایش را می مالد و تو جایت را روی صندلی ات درست می کنی ..
نگاهم می رود به ساعت ِ آن ته. هنوز وقت دارم برای زدن. همه انصراف داده اند از ایستادن روبروی نگاه هایی که هی کمتر و کم تر می شوند ..
دلم خواست تمامش کنم.
"و حالا گمان می کنم، خودم برای خودم کافیم."
یکی از آن میان داد زد " و آدم های قدیمی .."
گفتم "و همانی که او گفت .."
سرم را پایین انداختم و رفتم.
جمعیت چنان دستی برایم زدند که دلم لرزید.
وقتی به تو رسیدم چشم هایم خیس بود. دلم نمی خواست باور کنم چقدر زیادند آدم های شبیه من ..
شال گردنم را بستی دور گردنم. هوای بیرون خیلی سرد بود. تن ِ من سردتر ..