Saturday, June 05, 2010


1. با یک دست می نویسم. به گمانم اعصاب دست ِ چپم به کل از کار افتاده است. نوک انگشتانم بی حس شده اند. مثل ِ وقتی شده ام که یک جای بدنم خواب می رود و نمی توانم تکانش دهم. این بی حسی مال ِ امروز و حالا و اینها نیست. یک هفته ای است که اینگونه شده ام. هر چه هم که باز و بسته ی شان می کنم، اهمیت می دهم به آن، فایده ندارد. قهر کرده اند با من.
دلم برای خودم سوخت.
2. امروز نصف ِ بیشتر موهایم ریخت. هر چه شانه می کردم بیشتر می ریخت. بی رحم شده بودند. بعد خسته شدم. شانه از دستم افتاد. دست کشیدم روی سرم. ترسیدم.
دلم برای خودم سوخت.
3. سرم درد می گیرد. میروم دراز می کشم روی تختم. پاهایم تیر می کشد. چشمانم را می بندم. خوابم می برد. بیدار می شوم. سرم بیش از قبل درد میکند. نمی دانم چه کنم.
دلم برای خودم سوخت.
4. (. . .)
همه ی اینها به همین سه نقطه مربوط می شود.
دلم برای خودم سوخت.