بوی الرحمن گرفته ام.
بیل و کلنگ ِ گورکن ها شروع کرده اند به ضرب گرفتن در سرم.
آدم ها را می بینم که مشت مشت خاک روی تنم می ریزند.
روی موهایم، روی چشم هایم، روی لب های بسته ام.
بعد یادم می آید این لب ها چقدر گناه دارند، مگر چقدر باز و بسته شده بودند که دارند این چنین دفنشان می کنند.
عجیب بوی الرحمن گرفته ام.
شب ِ جمعه است. برایم فاتحه ای بفرستید.
بیل و کلنگ ِ گورکن ها شروع کرده اند به ضرب گرفتن در سرم.
آدم ها را می بینم که مشت مشت خاک روی تنم می ریزند.
روی موهایم، روی چشم هایم، روی لب های بسته ام.
بعد یادم می آید این لب ها چقدر گناه دارند، مگر چقدر باز و بسته شده بودند که دارند این چنین دفنشان می کنند.
عجیب بوی الرحمن گرفته ام.
شب ِ جمعه است. برایم فاتحه ای بفرستید.