Monday, July 26, 2010

رفت

گفته بود می رود. من باورم نمیشد، خیلی وقت ها از این حرف ها میزد. زیاد که شود آدم باورش نمی شود. لعنتی کم هم نمی آورد. مدام می گفت. یادش هم نمی رفت. هر وقت مرا میدید دم از رفتن میزد. همیشه رفتن. من هم یک خنده نثارش می کردم که "مرد است و قول اش"، برو. یادم هست همیشه می خندیدم. همیشه که می گویم یعنی تمام ِ وقت هایی که می گفت می روم.
وقت ِ خوشی دم از رفتن می زد. وقت ِ نا خوشی دم از رفتن می زد. وقت های بی حوصلگی و دیوانگی و کم آوردن که هیچ. اصلا یک پای ِ همیشگی ِ حرف هامان رفتن ِ او بود. "من می روم" .
یک روز بی هوا سرش را آورد جلو، زل زد توی چشم هایم، گفت می روم. ترسیدم. اولین باری بود که از رفتن اش می ترسیدم. سرش را عقب برد. دوباره گفت می روم. انگار می خواست عذابم دهد. خنده ام نمی گرفت. به زور خندیدم. قشنگ یادم هست. به زور خندیدم. گفتم برو. بلند شد. رفت. پشت ِ سرش راه افتادم. گفتم رفتی؟ جوابم را نداد. داشت می رفت. جدی جدی داشت می رفت. گفتم برو. ایستاد. برگشت. دوباره زل زد توی چشم هایم. گفت می روم. بعد خندید. دستم را کشید و دنبال ِ خودش برد.
از آن روز به بعد دیگر نترسیدم. دیگر از می روم گفتن هایش نترسیدم. دیگر زل نزد توی چشم هایم. دیگر دستم را نکشید تا دنبال ِ خودش ببرد.
بالاخره رفت. امشب بالاخره رفت. بی آنکه بگوید من میروم.
منتظرم برگردد. دستم را بگیرد. بکشد دنبال ِ خودش. مرا هم ببرد. آخر ندیدمش. نخندیدم.
اصلا یک جای کار می لنگد!