Friday, July 30, 2010

من سرم توی چمدان ِ خودم است/ لای لباس های کهنه ام

اینجا آسمان هیچ وقت آبی نمی شود
پنجره همیشه بسته است
و گذر هیچ پرنده ای حتی به اتفاق از این حوالی نمی گذرد
خیال ِ ماندن کاری بس عبث و بیهوده است
اینها را گفتم که مبادا فردا که خواستی بروی
موقع بستن چمدانت که شد
از من کمک بخواهی
من نه تا کردن ِ لباس ها را بلدم
نه آب ریختن پشت ِ مسافر را
من در تمام ِ این سال ها
فقط یک چیز را خوب یاد گرفته ام
و آن
خداحافظی بعد از سلام است
اینکه هیچ آمدنی ماندن ندارد
و هیچ رفتنی باز آمدن
برو به سلامت
که امروز رفتنت
بهتر از فردا رفتن است ..