Friday, July 02, 2010

گفتی ثبت کنم/ ثبت شود

دفترم بوی شماها را می دهد. نشسته ام اسم هاتان را گذاشته ام کنار ِ آرزوهایتان و کمی کنارش را خالی گذاشته ام که وقتی همه اش را گفتم تیک بزنم که یعنی خلاص. تمام شد. بعدی.
مثلا ً نوشته ام فاطمه، روبرویش نوشته ام در آخرین لحظه ای که بغلش کردم گفت برایم دعایی نکن. کمی آنطرف ترش نوشته ام این یعنی یک لحظه هم فراموشش نکن.
بعد نوشته ام مهشاد، روبرویش را خالی گذاشته ام. وقتی قرار است همیشه باشد که نیازی به نوشتن نیست. وقتی یکبار قدم به قدم با هم بودیم و با هم ساختیم و با هم سفید شدیم ..
بعد نوشته ام رضوانه، روبرویش نوشته ام زندگی. نوشته ام لبخند. نوشته ام آرامش/ آسایش/ زندگی زندگی زندگی ..
بعد نوشته ام مریم، روبرویش نوشته ام مقدس. آخرش را هم بی نقطه رها کرده ام که یعنی خدا خودش بهتر از من می داند که مقدس یعنی مریم، مریم یعنی مقدس ..
بعد نوشته ام لادن، روبرویش نوشته ام خدا. نوشته ام خدا. باز تکرار کرده ام خدا. خط ِ بعدش اضافه کرده ام خدا که باشد کافی است. لبخند هست، آرامش هست، زندگی هست، محبت هست. آخرش نوشته ام کسی به اندازه ی من . . .
بعد از اینها برای خودم نوشته ام همین آدم های دوست داشتنی ِ زندگی ات باید لحظه به لحظه با تو باشند. در تک تک ِ لحظه هایت. در تمام ِ اشک ها و خنده ها و دعاها و آرزوها. هر چه گفتی باید 5 بار تکرارشان کنی. این یک دستور است.
اشکم در می آید. دفترم را می بندم. می گذارمش توی کیفم. یادم می ماند هر وقت دست کردم توی کیفم درش بیاورم و ..