Monday, August 30, 2010

بعد از سقوط چشمانت را باز کن. شاید دنیا دیگر سیاه نباشد. کسی چه می داند!

خیلی وقت ها حواسمان بدجور پرت می شود.
دلمان زود به زود تنگ می شود. دلمان زود به زود می گیرد. دلمان زود به زود می شکند.
خیلی وقت ها حواسمان نیست.
توهم تنهایی مثل کنه می آید می چسبد به زندگیمان و چشم هامان کور می شود. سیاهی می شود تنها رنگی که می بینیم. قدم از قدم بر نمیداریم. چرا که می پنداریم تا مرگ فاصله ای نیست. "یک/ دو/ سه/ سقوط."
می ترسیم. شمارش اعداد را هم فراموش می کنیم. گمان می کنیم دنیا روی سه عدد می چرخد. و بر زبان آوردن ِ عدد ِ سه بزرگترین خیانتی است که زندگی می تواند در حقمان انجام دهد.
می گوییم یک، قدم اول را بر میداریم. می گوییم دو، قدم دوم را بر میداریم. سه را نگفته می نشینیم و همه چیز را واردار می کنیم به ایستادن.
همین جاست که باز حواسمان پرت می شود و اشتباهی دست به دامن آدم ها می شویم.
گمان ِ روزهای گذشته را می کنیم! و یادمان می رود تنها یک شماره با انتها فاصله داریم. و باز بیشتر یادمان می رود که آن یک شماره را هم خودمان بر زبان نیاورده ایم، وگرنه همه می دانند بعد از دو سه است! و همه حتی بیشتر می دانند که یک و دو و سه پشت ِ سر ِ هم و بی فاصله و بی معطلی ادا می شوند!
آخ از دست ِ این حواس پرتی ها. از دست ِ این گذشته ها. از دست ِ این ناباوری ها. از دست ِ این خوش باوری ها. از دست ِ این ..
حواسم جمع است. بلند می شوم می ایستم. سه را بلندتر از همیشه میگویم. و قدم از قدم بر می دارم.
بی خداحافظی.
سقوط گاهی بهترین اتفاق است برای ما
که جدا شویم از بعضی نگاه ها
بس که دیوانه ایم و هیچ وقت دلمان نمی آید!