Sunday, September 05, 2010

می خواست آرامم کند. گفت اول او بعد خودت ..

"من پای ِ این زندگی ایستاده ام."
گفت ببخش. بخشیدم.
و تمام اش کردم. درست همان وقتی که قرار بود مثلاً دنیا خراب شود روی سرم. که بروم توی لاک خودم. که چروک بیفتد زیر چشمانم. که چند سال پیرتر شوم. که لاغر و بی جان تر از حالایم شوم. که موهایم سفید شود و دندان هایم بریزد و اصلاً یکجور ترحم برانگیزی شوم خلاصه!
تمام اش کردم و دلم آرام گرفت.
حالا نه که "انگار نه انگار". نه. از این خبرها نبود. که بزنم به بی خیالی و یادم برود و بگویم "گور بابای هر چه آمد به سرم. زندگی را عشق است!". یعنی اگر می گفتم خیلی خوب بود ها. ولی نگفتم. یعنی کلاً من آدم ِ شوفر راننده ای نیستم در زندگانی. آدم ِ راننده تریلی های هجده چرخ هم نه! من کلاً به آهنگ های جاده ای علاقه ی چندانی ندارم. آهنگ های صحراهای بی آب و علف. که باید بالاخره یکجوری سرشان کرد دیگر! با یک عالم آهنگ ِ .. "حالا اسمش هر چه هست همان بماند. من نمیدانم!"
می خواهم بگویم این تمام کردن به معنی وای من چه همه خوشبختم نبود. که اگر اصل ماجرا را میدیدی بودها. خیلی هم بود. اصلا روزی هزار بار شکر کردن هم برایش کم بود. ولی آن حفره ای که در من خالی شد، تا همین حالا خالی است. سوراخ است. کنده شده است. من که نمی توانم یک چیزی از این گوشه کنار بر دارم بزنم رویش که یعنی برو توو. پر شو. ساکت شو. حرف نزن! کم چیزی نبود که! یک تکه از من بود که گم شد. که سوراخ شد.
حالا هی بعضی وقت ها که موهایم را بالای سرم جمع می کنم، می بینم که ای وای! چه جایش قشنگ معلوم است. بعد کمی از موهایم را ول میکنم روی شانه ام. با خوشحالی هم میگویم چقدر اینگونه بیشتر به من می آید! و لبخند می زنم..
گفت ببخش. بخشیدم.
گفت دعایش کن. دعایش کردم.
گفت برایش بهترین ها را بخواه. برایش بهترین ها را خواستم.
گفت حالا نوبت خودت هست. هر چه آرزو داری بگو ..
و من
در تمام ِ این مدت
دستم روی سرم بود
روی حفره ای تو خالی
که دلم می خواست
پر شود . . .