Saturday, October 23, 2010

ها؟ مگه من چمه؟

به این جور وقتا چی میگن؟ وقتی به بن بست رسیدی، وقتی همه ی راه ها رو رفتی و هیچی عایدت نشده، وقتی رسما کاسه ی چه کنم، چه کنم دستت گرفتی، وقتی واسه خودت هی غصه میخوری که یعنی اینم نشد؟ یعنی اینجام نشد؟ حتی اینم؟ پووووووف.
بله. دقیقا وقتی اینجوریا شدی و کلن زانوی غم بغل کردیو هی میگی اصن کاش فردا نشه و اصن هیشکی منو نشناسه و اصن خب چه کاریه، بمیرم دیگه! بعد همین وقتاس که یهو اسم یه مشت آدم که اصن سال به سال بهشون کار نداری میاد جلوی چشمت. فلانی؟ خب این که نه. فلانی؟ خب اینم که نه. فلانی؟ نه! اینو یادمه خیلی وقته از این کار اومده بیرون. فلانی؟ یادم نیست. نمیدونم الآن چی کار میکنه. فلانی؟ اوه! آره. یکی گفته بود امسال رفته اونجا. این خیلی خوبه.
به هزار ویک نفر زنگ و اس ام اس و فلان که آیا یاری رسانی هست؟ یعنی میشه کسی شمارشو داشته باشه و بهم بده. زینگ/ زینگ/ زینگ .. ببخشید، خانم فلانی؟ خانم من آقام. صدامو می شنوی. بله بله. خب خدافس! ای وای! خب ملت چرا اینجورین! آقایی که آقایی. خوبه جلوی دستت نیستم! وگرنه حتما میخواستی یه فصل هم بزنی منو! زینگ/ زینگ/ زینگ .. ببخشید، خانم فلانی؟ دوباره آقاهه برمیداره. منم تندی قطع میکنم تا دستاش از توو گوشیم بیرون نیومده!
خب باز همون داستانای بالا. از کی شمارشو بگیرم : ( بعد یهو یکی شماره ی خونه شونو برام اس ام اس می کنه. بله. خیلی هم مهربانانه. منم شب اول زنگ نمی زنم. یعنی یادم میره. بعد فرداش میگم ئه! تو که اینهمه خودتو کشتی واسه پیدا کردن ِ شمارش چت شد یهو! پاشو زنگ بزن! بله. بالاخره با وجود فشارهای داخلی و خارجی و استکبار جهانی و دست های آشکار ِ بیگانگان، و با لحاظ کردن ِ این جمله که "انرژی هسته ای حق مسلم ماست" ساعت 9:20 نیمه شب تلفنو برداشتیم و زنگ زدیم و گفتیم ببخشید خانم فلانی. و گفتند بله. ما خانم فلانی هستیم. و ما تا دقایقی نفسمان توی سینه ی مان حبس شد از خوشحالی. خلاصه نزدیگ 45 دقیقه حرف زدیم. ینی خانم فلانی برامون حرف زد و ما آخرش گفتیم ببخشید خانم فلانی میشه من بگم چیکارتون داشتم؟
بله. خانم فلانی با مهربانی گفتن بله بله. بفرمایین. چرا که نمیشه. واسه شما همیشه میشه و اینجور حرفا. آخه خانم فلانی خیلی مبادی آداب هستن. خلاصه ما گفتیم خانم فلانی شما اینجا کار میکنین؟ خانم فلانی گفتن نه که دقیقا اونجا، ولی همچین جور جایی کار میکنیم. بعد باز ما گفتیم خانم فلانی، یعنی با آدمای این سنی کار میکنین، خانم فلانی گفتن نه، یه کم کمتر. بعد ما گفتیم هِــــــــــــــــــــــــــی! دوباره آب یخ ریخته شد رومون. گفتیم یعنی خانم فلانی نمیشه یکم بالاتر. خانم فلانی که دید ما چه یهو بادمون خالی شد گفت چرا، بذار برات بپرسم خبرشو بت میدم. فردا شد. پس فردا شد. آهای خانم فلانی، کوشی پس؟ بالاخره شب ِ پس اون فردا شد.
زینگ/ زینگ/ زینگ .. ئه! سلام خانم فلانی. بله. من در اینجا یک لبخند پهن بودم. خوشال که بالاخره خانم فلانی زنگ زد و یادش بود که باید بهم خبر بده. خانم فلانی گفت میخواستم ازت اجازه بگیرم شمارتو بدم به خانم مدیرمون. اجازه میدی؟ گفتم ها؟ گفت خانم مدیرمون کلی استقبال کرده از چیزایی که واسم تعریف کردی و واسش تعریف کردم. گفتم ها؟ گفت خانم مدیرمون گفته خودم بهش زنگ میزنم ازش دعوت رسمی میکنم یه بار بیاد اینجا باهاش حرف بزنیم. گفتم ها؟ گفت خانم مدیرمون ..
گوشی از دستم افتاد.
اصن کلن یه وضی خلاصه : ))