Sunday, November 21, 2010

با اون دفعه فرق زیادی نداشت. احساسم اینو میگه. اینکه فرق زیادی نداشت. اوندفعه حضوری بود، ایندفعه غیر حضوری. واسه ی من که حسارو خیلی زود می فهمم حضور داشتن و نداشتن فرق چندانی نمی کنه. نه که چشمها و لحنِ حرف زدن و بی تفاوتی ِ آدمِ مقابل بی اهمیت باشه! نه! قطعاً همه ی اینا مهمه. ولی من حتی بدونِ اینها هم می تونم بفهمم اون چیزی رو که باید. و گاهی چقدر تلخه! ..
شاید زود ناامید میشم. شایدم حق دارم. شایدم که هیچ کدوم!
وقتی گردنم درد میگره و میزنه به عصب دستمو یهو دستم بی حس میشه و نتیجه اون چیزی نمیشه که دلم میخواد، به خودم حق میدم که ناامید بشم. یهو پیشونیم داغ میشه و گلوم میسوزه و نفسم میگیره. بعد یه لیوان آب میخورم که آهای! چته! آروم!
نمی میرم. نه. زنده می مونم. چون این پروسه به صورت تکرار شونده ای حالا حالا ها باید ادامه پیدا کنه.
هفته ی پیش بود دقیقاً که این حالتِ مزخرف افتاد به جونم. یه روزم کلن آف شد. دوباره سرِ پا شدم. منظور از آف شدن مردن نیست. منظور اون حسِ بده. اون حسی که بهت میگه تو نتونستی. تو نمیتونی. تو .. به هر حال گذشت. گذشت و من دوباره شروع کردم. حالا امروز و این ساعت دقیقاً همون حالتِ مزخرف اومده سراغم. شاید یه ورژنِ خفیف تری از اون باشه. ولی ماهیتن یکی اند. و من هیچ خوشم نمیاد از این حال و روز.
فردا قراره یکی زنگ بزنه بگه کی برم کجا! گفته کاراتم بیار. گفته لپ تاپ نیار ما اینجا کامپیوتر داریم.
سعی می کنم بهش فکر نکنم. به اینکه کی قراره زنگ بزنه. کجا قراره برم. کیو قراره ببینم. چی میخواد بهم بگه. وقتی کارامو دید چه نظری میخواد بده. جوابِ همه ی این سوالا رو تا فردا هزار بار به خودم میدم. میدونم. ولی باید سعی کنم از تعدادش کم کنم. از تعدادِ جوابای آزار دهنده که اغلب اوقات درست از آب در میاد!
آهای دختر! کمتر بدون! کمتر فکر کن! زندگی انقدرها هم مهم نیست!