Thursday, November 25, 2010

خودم

خیلی وقتا سر از خیلی چیزا در نمیارم. هی میشینم به فکر کردن که واسه چی اینجوری شد؟ چرا اینجوری شد؟ این انصافه؟ بعد طبق معمول جوابِ هیچ کدومش پیدا نمی شه.
دیدین یه وقتایی آدم چه همه بیزی میشه. نه که دستِ خودش باشه ها. نه. یهو همه چی آوار میشه روی سرش. نمی تونه نه بگه. یعنی اگه نه بگه پس فردا خودشو بازخواست میکنه که مگه یه روز دنبالِ این چیزا نبودی؟ حالا که بهت رو آورده میگی نه! این میشه که میگی باشه. می کنم. می رسونم. انجام می دم.
یه وقتایی همه چیزا باهم رو میارن به آدم. بعد نمی فهمی این خوبه؟ بده؟ چیه؟ هی تند تند میگی باشه. باشه. اونوقت وقتی تنها میشی به خودت میگی دیوونه ی جوگیرِ خل. همه ی اینا باهم مگه شدنیه؟ شدنی که هست ولی خب تو این تایمِ کوتاه؟
اینه که میپیچی به خودت. دستت به هیچ کاری نمیره. هی وقت تلف می کنی. چون نمی دونی اول کدومشو انجام بدی. یه نیروی محرک میخوای که هل ات بده. بگه آهای! پاشو راه بیفت! داره دیر میشه ها!
هی میشینی زل میزنی به صفحه ی مانیتورت. هی اسکرول میکنی. هی کلیک می کنی. هی باز و بسته. هی نکست. بعد خاموش می کنی و می ری.
ولی یهو، یه جایی، موتورت روشن می شه و .. تند تند کارارو انجام می دی. کارایی که قرار بود دو روزه انجام بشه میشه نصفِ روز!
دیروز بهش میگفتم که وقتی یه عالمه کار می ریزه سرم هی هیچ کدومو انجام نمی دم. هی میگم وقت نیست، نمی رسم! یکیو میخوام که دعوام کنه تا پاشم انجامشون بدم. نگام می کنه که خب! این یکی تا حالا کی بوده که هی رات انداخته و تند تند کاراتو هی انجام دادی بعدش؟
گفتم: خودم.