Thursday, November 18, 2010


خسته ام، انقدر که نمی زنم صفحه ی بعد. همه چیز توی صفحه ی دوم ِ یه دفتر ِ فیلی گیر کرده. زمان نمیگذره و من هی لابه لای حرفا و طرحای قبل اتود می زنم. حرفای نانوشته امو می نویسم. هر جا که ببینم ردِ پایی از سفیدی مونده سیاهش می کنم. هنوز جا هست، آره، هنوز جا هست و رمقی نیست. هیچ رمقی. حتی به اندازه ی بلند کردنِ یک برگ کاغذ و زدن ِ صفحه بعد! ..
احساس می کنم دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه. این خوب نیست. این حس تکراری بودن. تکراری شدن. یکی انگار نخِ ایده هامو گرفته کشیده و همه چیز در رفته! درست مثل وقتی که نخِ شال گردنت در بره و هی بکشیشو یهو ببینی شد یه کلاف و دیگه اصن اثری از شال گردنت نیست. راستی، شال گردنم کو؟ اون هزار رنگه. اون درازه. اون خیلی خیلی درازه ..
من زود در میرم. یعنی تا یکی بهم دست میزنه در می رم. به خوب و بدش کار ندارم. که معلومه. اصلا خوب نیست. ولی کاریش نمی شه کرد. یعنی تا حالا که نشده که بشه کاری براش کرد!
"پس تو کی بزرگ میشی؟" من بزرگ شدم. خیلی. اونقدری که برام بلیط تمام بها می خرن. اونقدری که از هواپیما نمی ترسم. اونقدری که تنهایی سوارِ تاکسی میشم. اونقدری که ساعت 12-1 شب تنهایی توو اتوبان باشم. اونقدری که یکی بهم زنگ بزنه بگه سه شنبه ساعت 3 بیا جلسه توو خیابون ظفر. من بزرگ شدم. و این دلیل نمی شه که در نرم. زود در نرم. نشکافم.
من بلد نیستم میلِ بافتنیو دستم بگیرم و دوباره شروع کنم از اول ببافم و ببافم. یه بار توو راهنمایی اینکارو کردم. ولی دیگه یادم نیست. چون دوست نداشتم. چون اون موقع با خودم میگفتم "چه کاریه؟ آخرش که چی؟" ولی وقتی مامانم برام شال می بافه دوست دارم. بهش میگم این رنگو این رنگو این رنگو برام بگیر و شال بباف. دراز بباف. نازک بباف. میخوام دور گرنم بپیچمش و باز بلند باشه..
قرمز به مشکی میاد؟ فلت باشه یا دو بعدی؟ پهناش چقدر باشه خوبه؟ اصن شما چی دوست دارین؟
من هنوز توی سه شنبه گیر کردم. یکی باید ورقم بزنه. بگه برو صفحه ی بعد. مداد مشکیمو بده دستم بگه دوباره شروع کن. از بالا. مرتب.
خسته ام. همه ی صفحه هام بازه و دستم به هیچ کار نمیره. عینکمو روی چشمم جا به جا می کنم و میگم:
"فعلاً وقتش نیست. بذار بگذره. بذار زیاد بگذره .."
ولی آخه دیره. خیلی دیره. یهو پیر نشم هیچ کاری نکرده باشم؟ : (