Monday, January 10, 2011

نه! نمی ترسم. کارت را بکن!

آدم است دیگر. یک وقت های ناوقتی دست از همه چیز می کشد. می نشیند گوشه ای به تلف شدن. به هی ساعت پشتِ ساعت سپری کردن و هیچ نکردن! زندگی را به هیچ جایش نگرفتن! به حرص دادن! به اعصاب خرد کردن! به پشت کردن. به سکون. به شاید مرگ!
آدم است دیگر. یک وقت های ناوقتی می زند به سرش که اصلاً که چی! بکنم که چه شود؟ بکشم که چه شود؟ بنویسم که چه شود؟ بسازم که چه شود؟ بگویم که چه شود؟
آدم است دیگر. یا وقت های ناوقتی سه ساعت می نشیند یک ماهی درست کند و نمی کند و حالش از همه چیز بهم می خورد.
به همین سادگی.
حتی از همین ها هم ساده تر!
یکهو همه چیز را با هم از دست می دهد!
من آدم ِ خیلی بار از صفر شروع کردنم. ترسی از تمام شدن ندارم. حتی همین حالا که هوا سرد است و برف میبارد و ماشینمان ضدیخ ندارد!