Sunday, January 23, 2011

من از تمامِ زمستان یک جفت دستکش رنگی بیشتر نخواستم

توی تمامِ جیب های تمام لباس هایم دستکش گذاشته ام
من از ترک خوردن ِ دست هایم می ترسم
از سرخی و بی حس شدن ِ سرانگشتانم
وقتی دستت را جلو می آوری
و من نمی توانم دستم را توی دستت..
من از روزهای بی دستکش می هراسم
با من قرارهای زمستانی نگذارید
حتی اگر برف ببارد
حتی اگر برف همان یک بار ببارد..
من بدون دستکش هایم
حکمِ قاتلی را دارم که با کمالِ بی رحمی و از روی عمد
کسی را کشته است
اینرا تویی می گویی که دوست داشتی با دست های سرخ ِ بی حسم دستت را به گرمی بفشارم
و
نشد
نتوانستم ..