Monday, January 24, 2011

آدم هایی که فراموش نمی شوند..


چه کسی باورش می شد؟
همه اش را با هم حساب کنی بیشتر از هشت روز نمی شود. هشت روزی که به گمانم سه روز اولش اسمم را هم نمی دانست، چه رسد به خنده هایم! البته شاید هم که نه! شاید به قول تو که همیشه می گویی: "اول خنده هاتو می بینن بعد خودتو!" اینبار هم اول خنده هایم را دیده بود و بعد اسمم را فهمیده! نمی دانم. من فقط اینرا می دانم که ظهر روز چهارم وقتی داشت شکلات تعارف می کرد، به من که رسید دستش را جلو نیاورد، گفت غریبه ای! ما به غریبه ها چیزی نمی دهیم. برایم مهم نبود. من شکلات دوست نداشتم. حتی اگر غریبه هم نبودم بر نمی داشتم! تا آخرین نفر که رفت، برگشت، گفت بیا! این مالِ تو. اضافه آمد. از دستش گرفتم و چند قدم آن طرف تر، به پسرکی دادم که نگاهش به دست های من بود. برگشتم شکلات بابا را هم گرفتم. هنوز داشت نگاهم می کرد. آنرا به دخترکی دادم که روی جدول های کنار خیابان نشسته بود و داشت گدایی می کرد.
اولین برخوردمان به همین جا ختم شد. به اینکه من غریبه ام. به اینکه به غریبه ها نباید چیزی داد!
فردای آن روز عمویم را فرستادم که برو از آقای فلانی بپرس سی-دی دارید؟ عمویم با هزار خواهش و تمنای من رفت. گفت نداریم. گفت نداریم و اصلاً چه کسی گفته است این سوال را بیایید از من بپرسید؟ از پشت عمویم بیرون آمدم که من. گفت سال چندمی؟ گفتم درسم تمام شده. گفت چه خواندی؟ گفتم چه و کجا. گفت اگر دانشجوی من بودی نمی گذاشتم حتی یک واحد پاس شوی! گفتم چه خوب که استادم نبودید. گذاشتم و رفتم. وقتی دورش خلوت شد، صدا زد که آن دختری که داشتم با او حرف می زدم کجاست؟ بگویید بیاید کارش دارم. صدایم زدند که دکتر با تو کار دارد. تا سوار شدن ماشین باهم حرف زدیم. باهم آرام حرف زدیم. دوستم شد. دوست شدیم.
این شد دومین برخوردمان. اینکه دخترم سعی کن بیشتر به اصل موضوع بپردازی.
روز ششم مدام سر به سرم می گذاشت. باهم می خندیدیم. رسما دخترش شده بودم. به من می گفت "دختر گلم". هر بار همدیگر را می دیدیم سلام می کردیم و حال و احوال. اصلا برایمان مهم نبود فاصله ی بین دو دیدارمان سه ساعت باشد یا پنج دقیقه. از دور برای هم دست تکان می دادیم که یعنی دیدمت. یک بار که با مامان نشسته بودیم به غذا خوردن آمد بالای سرمان که خدا صبرتان دهد با وجود همچین دختری. من فقط می خندیدم. که ادامه داد خنده هایش زندگی است. و بعد من دیگر نخندیدم. و نمی دانم چرا لوس شدم یک آن..
یکبار برایم شکلک در آورد. باورم نمی شد. دکتر! با منید؟ رو به مامان کرد و گفت دختر خوبی دارید.
بار آخری که دیدمش، دستم یک پاکت بود که تویش یک کادویی گذاشته بودم. گفتم آقای دکتر.. جواب داد جانِ (فامیلی اش را گفت). دستم را دراز کردم که این مالِ شماست.............................
حالا بابا امشب آمده خانه، توی دستش دوتا ظرف غذاست. میگویم تو که یک نفری، این دیگری مالِ کیست؟ میگوید مالِ تو. مالِ من؟ می گوید آقای دکتر داده برای تو. باورم نمی شود. باورم نمی شود آقای دکتر بعد از هشت روز و سه هفته بعد از آن بین اینهمه آدمی که هر روز می بیند و نمی بیند، امشب یاد من افتاده باشد، بابا را صدا زده باشد، گفته باشد این را ببر برای دخترت..
چه مهربان و دوست داشتنی.
از اینجا برایش دست تکان می دهم. کاش مرا ببیند ..