Saturday, June 04, 2011

کسی صدای افتادن درخت را نشنید، آنقدر که هوا هوهو می‏کرد..

همه چیز از یک "آخ" شروع شد. دست چپم را کرده بودم تکیه‏گاه تا از جایم بلند شوم. با یک تکانِ نه چندان محکم تمام استخوان‏های توی دست چپم خرد شد. صدای خرد شدنش مثل دزدگیر ماشین‏ها بی وقفه توی سرم پیچید. لامصب تمامی نداشت. افتادم سرِ جایم. و این ابتدای ویرانی بود..

همیشه اینگونه‏ام. منتظر. منتظرِ یک اتفاقِ تلخ. منتظرِ یک دردِ مداوم. که تمامِ دردهای ته‏نشین نشده‏ام را به یاد بیاورم و اشک‏هایم هی بریزند و بریزند و بریزند. اینبار هم مثل همیشه. درد پیچید توی وجودم. و آدم‏ها هجوم آوردند به شبِ سردِ خردادماهی‏ام.

پس زدن چاره‏ی کار نبود. آنقدر که زیاد بودند و وحشی. مادرم یک وقتی به من گفته بود "بس کن" و من امشب بعد از چندسال تازه داشتم می‏فهمیدم معنی این بس کردن چه بوده است. راست می‏گفت. آنقدر بس نکرده بودم که آنها امشب وحشیانه‏تر از همیشه به سمتم حمله می‏کردند..

امشب که گذشت. فقط تو را به خدا حواست باشد دیگر برای بلند شدن به دستِ چپت فشار نیاوری تا اینچنین، سخت، شبت روز شود..

هیچ کس دلش به حالِ ما نمی‏سوزد. آنها که میسوخت حالا هفت کفن پوسانده‏اند در زیر خاک‏های سردِ قبرستان. هر که هم که مانده، تمامِ دلسوزیش را بچلانی میشود شش ماه.

ما با آدم هایی مواجهیم که زود دل‏زده می‏شوند از هم.

همین.