خیلی گذشت تا امروز. تا این منی که حالا میبینید.. خیلی بالا و پایین داشت، خیلی چپ و راست داشت، خیلی زمین خوردن داشت، خیلی بلند نشدن داشت، خیلی بریدن داشت..
خیلی گذشت تا امروز.. من آدمِ امیدم. آدمِ صبر کردن تا درست شدن. آدمِ غمت نباشد، بالاخره میشود! ولی حالا، همین من، همین منی که خیلی کم به تهِ تهِ تهِ خط میرسم، بدجور وا داده ام. بدجور نشستهام کنار و دارم میگذارم هر چه بادا باد، هر چه میخواهد بشود، بشود، هر چه شد، شد.. نشسته ام پاهایم را گرفتهام توی بغلم، سرم را گذاشتهام روی پاهایم، و به آدمهایی که میآیند و میروند نگاه میکنم، بی حتی کلمه ای حرف زدن، بی حتی سری تکان دادن، مثلِ یک مجسمهی بیجان که وسطِ یک میدانِ متروک آرام خفته است! چیزی شبیه به همین.
مجسمه از خود اراده ای ندارد. آدمها هر کاری بخواهند با آن میکنند. صدایی ندارد برای اعتراض! بهتر است آرزو کند به همین زودیها توی طرح بیفتد و یک خیابانی، اتوبانی، چیزی از میدانِ متروکِ شهر بگذرد و با خاک یکسان شود.
من به لمس شدن عادت ندارم. به عکس گرفتن. به هر روز به یک شکل در آمدن.