نشستم به گریه کردن. هر وقت گریهام میگیرد به اندازهی
بارِ اول درد میکشم و خاطره مرور میکنم و هرز میروم. اشکهایم بند نمیآیند و
دقیقن این ابتدای ویرانیست..
امروز برای بارِ نمیدانم چندم، آقای پیک که امانتیام را
دستم داد، اشکهایم بیهوا ریختند.. دیگر به جا و آدمهای دوروبرم فکر نمیکنم..
یکهو ویران میشوم.. یکهو مچاله میشوم.. یکهو ...
اینکه آدم فقط خودش خودش را میتواند آرام کند دردِ بزرگی
است. از پسش برمیآیم؟
No comments:
Post a Comment