. همیشه که آدم نمیشینه کلیشه وار کلمات و بهم بچسبونه
! که چی ، که بشه یه نثر ادبی – یه نوشته ی پر معنا – یه عالمه جمله ی با احساس
! احساسی نوشتن کار دشواری نیست ، آنهم برای تویی که سراسر احساسی
_ ولی احساست را در دورترین نقطه ی وجودت مخفی کرده ای
! که بعضی وقتها خودت هم یادت می رود کجا پنهانش کرده ای
... آدمها نویسنده می میرند
... بی چتر – بی چراغ
چه سرد است اینجا – چقدر تاریک شده – به گمانم مدت زیادی نمی گذرد از آخرین باری که
. فانوس به دست وارد تنهایی ات شدم
"هی ، داری با خودت چی کار می کنی !؟"
برف هم که می آید – سفید شده ای در زیر آوار فراموشیها – آمده بودم به احساست سری بزنم –
شعله اش را بگیرانم و بعد مثل همیشه که از من می خواستی ، زودتر کارهای ناتمامم را انجام دهم
... وبروم
"من می رم - کاری که نداری باهام ؟"
چترم را می گیری – فانوسم را آنطرف می گزاری –
... وقتی مطمئن می شوی که دیگر چیزی در دست ندارم ، اجازه ی رفتن می دهی
... بی چتر – بی چراغ ، مرا راهی می کنی
... به گمانم می خواهی دنیای ساختگی ات را نشانم دهی
خود خواه نیستی – تا به امروز به این باور رسیده ام –
ولی مگر نمی دانستی از سیاهی و سرما می ترسم –
مگر نمی دانستی چند وقتی بیشتر نمی گذرد که کابوسهای شبانه ام را از یاد برده ام –
... مگر نمی دانستی من با همین یک چتر و چراغ است که لحظه هایم را می گذرانم
... می دانستی – می دانم که می دانستی
... تمام حرفهایت مثل همیشه ناگفتنی بودند – یادم نمی آید برای یکبار هم که شده چیزی به من گفته باشی – حتی یک سلام
به گمانت همان نگاهها کافی بودند برای حضورت در ثانیه هایم
و امشب هم تکرار همان نگاهها – ولی نه ، امشب دستانت هم به کمک آنها آمده بودند
! انگار فهمیده بودی نگاهها هم ناتوان می شوند
یادم نمی آید - ماندم یا نه
یادم نمی آید - بی چتر و بی چراغ توان ادامه ی راه را داشتم یا نه
... ولی یادم مانده است که باز هم با آنهمه ناتوانی ، لبهایت در برابرم گشوده نشد
... تمام شدی – تو امروز تمام شدی
... و من یک قطره اشک هم برایم نمانده بود تا نثار روزهای بی صدایت کنم
پ.ن : من از دنیای ساختگی ات نمی هراسیدم
... می دانستم آنقدر بزرگ هست که مرا در گوشه ای از آن جا دهی
! من نه از سیاهی و تاریکی – من نه از سرما و سوزش – من از دنیای بی صدا می ترسیدم