Sunday, June 17, 2007

!

دیروز وقتی خورشید غروب کرد
پشت به پنجره ی غمگین اتاق تنهایی ها
دلتنگی این روزها را می شمردم
! هیاهوی بی صدایی که دلش خواست مرا هم بی صدا کند
... یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده
! ولی مگر تمام می شد
دیروز چقدر کمت داشت آسمان
... قاصدک کوچک بی بال ِ من
دلم یک مشت قاصدک می خواست
تا هر کدامش را بردارم
دلتنگی هایم را بر رویش سوار کنم و با یک فـــــــــــــــوت محکم
به سوی خورشید روانه اش کنم
تا او هم غروب کند، غروب، غروب
!ولی نداشتم، یعنی خیلی چیزها ندارم
...
، خورشید هم غروب کرد و من هنوز پشت به پنجره
خیره به دیوار سفیدی بودم که دیگر سیاه شده بود
... گاهی وقتها چه لذتی دارد خیره شدن به اعماق تاریکی
نیست شدن خود را لمس می کردم
آرام آرام
ذره ذره
تمام شدم
...
پ.ن : صبح شد، آسمان آبی شد
من هنوز خیره به دیوار سفید بودم
... هیچ کداممان تغییر نکرده بودیم
... خشک شده ام، خشک، خشک

7 comments:

Anonymous said...

hich kodameman , taghir nakardehim ... va ta hamishe , naghshe bi sedaye in dustat daram hayeman ra bekhan . . .
;)

شقايق said...

kojaE to dokhtar? emtahana?

Anonymous said...

har shab injoori sob mishe . . .

Anonymous said...

emtehanesh mikonam

Anonymous said...

salam
ye sar behem bezan doost adshti tabadole link konim choon vaghean az neveshtehat lezat bordam

Anonymous said...

khoobi? chand vaghte azat khabari nis

Anonymous said...

cheghadr dir neveshti inbar.... aram aram,,,zare zare...hame chiz hamin tori tamoom mishe...