! سکوت عجیبی دارد اینجا
... دیگر تنها من مانده ام و خیال بودنت، خنده هایت و نوشته هایی که
با خود چه کرده ای!؟ با من چه می کنی !؟
! دلم برایت تنگ می شود وقتی می خوانمت، وقتی بلند بلند می خوانمت
! دلم برایت تنگ می شود وقتی می خوانمت، وقتی بلند بلند می خوانمت
تنهایی عجیبی است، دیوانه ام می کند گاهی
... وقتی می دانم دیگر برق چشمانت را توان دیدن نیست
... وقتی می دانم دیگر برق چشمانت را توان دیدن نیست
! کاش اینجا بودی، درست روبروی من
! سکوت می کردیم و در آن سکوت می خواندیم همدیگر را
و نمی دانی اینجا، درست در این شهر متروکه که همه جایش بوی تو را می دهد
منهای زیادی است که دلشان می گیرد وقتی خود را پر از نمی دانمهای رنگارنگ می کنی
... کاش باور می کردی خنده هایت برایم زندگی است
منهای زیادی است که دلشان می گیرد وقتی خود را پر از نمی دانمهای رنگارنگ می کنی
... کاش باور می کردی خنده هایت برایم زندگی است
و همیشه بودنت، تمام زندگی
(این یک کاش بزرگ نیست )
نگرانم شدی و من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟
که آیا باز در حال خوردن یک چای و بیسکوییت با طعم زندگی هستی
!! یا رنگهای بنفش را جمع کرده ای و می پاشی بر روزهایت
نگرانم شدی و من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟
که آیا باز در حال خوردن یک چای و بیسکوییت با طعم زندگی هستی
!! یا رنگهای بنفش را جمع کرده ای و می پاشی بر روزهایت
پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم
تنهاییت برای من
بخند برایم
آنقدر بلند
... تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را، صدای همیشه خوب بودنت را
تنهاییت برای من
بخند برایم
آنقدر بلند
... تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را، صدای همیشه خوب بودنت را
دلم برایت تنگ شده
... دوستت دارم
... دوستت دارم
پ.ن: تمام حرفم با تو بود، دخترک مهربان همین حوالی ها