Thursday, October 11, 2007

...

اشکهایت را که می بینم تمام می کنم ...
و این روزها لحظه به لحظه پر و خالی می شوم از بودن !
...
کاش اینجا بودی
دلم دارد می پوسد
عکسهایت را گذاشته ام روبرویم
گونه های اشکبار تو
آن نگاه غمگین
آن سکوت عذاب آور
ن ا ب و د م می کند
کاش بودی و دستانت می شد تنها برای من
کاش بودی و سرت را می گذاشتی روی پاهایم
دست می کشیدم لای موهایت
نگاهم می شد تنها برای تو
می رفتیم در وجود هم
آن وقت شاید کمی از این آشفتگیهایم کاسته می شد
این روزها ما را چه شده دخترک
چرا هی نابود می شویم در خود !
دیشب وقتی دیدمت، وقتی صدای گریه هایت پیچید در ثانیه هایم
ت م ا م کردم
از این بی کسی ها، از این سکوتها، از این چشمهایی که سالهاست
مهمان همیشگیش شده اشک و اشک و اشک ...
کی خیال رفتن دارد نمی دانم !
ندانستم چه کنم، نمی دانم چه کنم، باید چه کنم، چرا هیچ کاری نمی توانم بکنم !؟!؟
انگار تنها باید برایت دعا کنم، از آن آرزوهایی که به خیالت خنده دار می آید
که همیشه خوب باشی، اصلا مگر می شود همیشه خوب بود، همیشه خندید
ولی چه کنم، که اگر این را هم نگویم می میرم !
دستانم را می گشایم و به خیال آن ظهر تابستانی که در آغوش کشیدمت
خیال می کنم اینک باز در کنار منی، درست روبروی من،
چشم می دوزم به چشمهایت و التماست می کنم باز هم برایم بخندی !
بودنت زندگی است دخترک، باش برایم،
می خواهم همین روزها به تصویر در آورم زیباییت را
همه چیزش آماده است
تنها کمی خنده هایت را کم دارد ...

2 comments:

Anonymous said...

faghat mamnoon , doa kon , omidvaram dorost she , shayad doahaye to dorostesh kone...

Anonymous said...

How kind u are...