Sunday, December 16, 2007

draft

یادم نمی رود
دیشب،
شب عجیبی بود ...
ساعت یک و بیست دقیقه ی شب
هات چاکلت
شهری به خواب رفته
خیابانی خلوت
من و سه تو !
دیشب را به دور از تمام بودنهایمان
خندیدیم
از ته دل خندیدیم
هر چند نمی شود حتی ثانیه ای فرار کرد از ...
دعا کردیم
چشمانمان را بستیم
دستانمان را بسوی آسمان شب گرفتیم و
بی صدا
آرامش خواستیم
آ ر ا م ش
هیچ کدامتان را هم از یاد نبردیم