Thursday, January 24, 2008

کاش یکی بود
بعد من نمی شناختمش هیچ جوره
بعد می نشستم جلوش
بعد چشامو می بستم
بعد هر چی تو این ذهن و فکر و کله ام بود رو براش می گفتم
بعد وقتی خالی ِ خالی شدم
فرار می کردم ازش
یه نفس
و خودم و گم و گور می کردم
تا
نه دستش بهم برسه
نه زل بزنه تو چشام
نه نصیحتم کنه
نه دلش برام بسوزه
نه بخواد منو بکشه
آخ اگه یه همچین کسی پیدا می شد
اونوقت من دیگه اینقدر احساس منفجر شدن بهم دست نمی داد
.
.
.
دارم خفه می شم
می فهمی که؟
بفهم!