Sunday, January 27, 2008

احساس آرامش نمی کنم، دچار یک آشفتگی ِ بلند مدت شده ام!
یک سردرگمی ِ مبهم افتاده است در روزها و لحظه هایم از آنهایی که خیال رفتن هم ندارد!
همه چیز عادی است، بطور طبیعی پیش می رود، ولی به یکباره ...
دست من باشد و نباشد می آید و می رود، هر چقدر هم تلاش می کنم جلویش را بگیرم نمی شود، نمی توانم، شاید هم آنقدرها که باید برایش وقت نمی گذارم !
ن م ی د ا ن م ...
مدادهای رنگیم را در می آورم، تخته ام را، دخترک را، زندگیم را ...
شروع می کنم به رنگ بازی!
به گمانم دخترک کمکم کند ...