Thursday, January 17, 2008

me & u

گفتمش همه چیز را!
بهتش زد، پاهایش سست شد، دلش خواست بنشیند، همه جا خیس بود!
نگاهم نمی کرد، سرش را تکان می داد، باورش نمی شد!
ولی گفتمش، فهمید، و من دیوانه شدم!
ساعت یازده و سی دقیقه، من، یک رز مشکی، ساختمانی بلند و عابرینی که بی تفاوت سردی ِ نگاهشان را به نگاهم و شاخه گلی در دستم می دادند و می رفتند ...
ساعت دوازده، یک نگاه، یک آغوش گرم، یک دوست داشتن، یک دنیا زندگی ...
(دیدارهایمان نمی تواند کوتاه باشد، این را هر دویمان خوب می دانیم)
نسکافه، هات چاکلت، کیک ساده، یک کافه، دو من روبروی هم ...
دو نگاه غرق ِ هم، دو لبخند برای هم و چشمانی که بی هوا لحظه هایمان را خیس می کرد!
ما هر دویمان باران را دوست داریم ...
حرف زدیم و خواندیم و سکوت کردیم.
سرد بود ؟ یادم نمی آید!
ولی گرم بودیم، با هم بودیم آخر ...
کانورسهایمان خیس شد، پاهایمان یخ زد ولی به خیالمان نبود
حرف می زدیم و راه می رفتیم، دست ِ ما نبود، انگار باید می رفتیم، باید با هم می رفتیم!
می خندیدیم، به دیوانگی ها و آشفتگی هامان!
حرفهایمان مقصد نداشت،می آمد، می رفت، گاهی وقتها بی هوا دلش می خواست فرعی ها را هم امتحان کند! ولی راهمان ...
باز هم مسیرمان به یک پل رسید! به پلی که آن روز هم آنجا بود که گفتیم تا بعدی دوباره، که گفتیم آرامشت همیشگی، که نگاهمان محکوم به جدایی بود ولی دلمان ...
گفتمش همه چیز را!
گفت مرا!
و لحظه هامان لبریز شد از دو بودن ...
ولی
ولی
ولی
راه ِ حلی باید
تلاشی باید
آرامشی باید
صبری باید
همیشه راهی هست
کاش، کاش، کاش زودتر همه چیز رنگی شود
رنگ ِ دوست داشتن های من و تو
رنگ ِ یک رز مشکی در یک روز ِ سرد ِ دیماهی
رنگ دو نگاه شاید ...

2 comments:

نیکو said...

خنده های از سر شوق بود و از سر دیوانگی و از سر به هوایی . در آن پیاده رو های عریض . ما اولین مشتری هایتان هستیم ؟ آقا چراغ بالا را روشن می کنید ؟ رز مشکی تان را جا گذاشتید , ما در لیوان گذاشتیمش .
بودن با تو , شیرین تر از عسل خوب من
,,,

هاگ هاگ هاگ

Anonymous said...

bad az modat ha ,oomadam ye salami bokonam