Tuesday, February 26, 2008

900

و من عاشق ِ پسر بچه ی هشت ساله ای شدم
که نهصد را با ح(جیمی) می نوشت.
اسمش چه بود؟
ارشیا.
. . .
+ سلام پسر
- سلام
+ اسمت چیه؟
- چی کار داری؟
+ هیچی، می خوام باهات دوست بشم!
- نمی خوام.
. . .
می نشینم و تک تک ِ نهصد هایش را برایش درست می کنم.
مداد و پاک کنم را به او می دهم تا مشقهایش را بنویسد، باید از نهصد تا هزار می نوشت.
او اعداد را با حروف می نوشت و من با مداد ِ قرمز، خط فاصله های مابینش را می گذاشتم.
گاهی که باز نهصد را با ح(جیمی) می نوشت، عصبانی می شد، می گفت من یاد نمی گیرم، اصلا دیگر نمی نویسم!
می روم سر ِ کلاس، وقتی کلاسم تمام می شود، مداد و پاک کن به دست به طرفم می آید، مشقهایش را نوشته، تمامش را.
- مشقامو نوشتم، همشو، وسطاش شیطونی هم کردما، ولی مشقامم نوشتم.
. . .
- فردا دیکته دارم، تلاشمو می کنم تا بیست بگیرم تا مامانم و خوشحال کنم.
+ عزیزم. آفرین.
- داری می ری؟
+ آره، باید برم خونه دیگه.
باهام خداحافظیم نکرد، دویید و رفت.