Tuesday, February 26, 2008

...

آنروز که یک تراش طوسی به من داد منظورش را نفهمیدم.
یک مداد دست نخورده ی صورتی را چه نیاز به تراش،
وقتی قرار باشد از آن استفاده ای نکنی!
ولی حالا خوب می فهمم معنای آنروز را، معنای آن تراش ِ تیز ِ طوسی را.
با آنکه هیچ استفاده ای نکردم از آن تراش . . .
او دلش می خواست نوک ِ تمام مدادهایش تیز باشد، همیشه.
من دوست داشتم مدادهایم نو باشد، همیشه.
آبمان در یک جوب نرفت.
یک روز خواسته یا ناخواسته مداد صورتیم از دستش افتاد.
نوکش که نه، مغزش شکست.
مغز مداد هم که بشکند که می دانی، یا باید دور بیندازیش یا نگهش داری گوشه ای!
مداد صورتی ِ شکسته شده را برداشت، بی اعتنا به نگاه ِ من روانه ی سطل ِ کنار ِ دستش کرد.
او عقیده داشت مدادها ارزش دوست داشته شدن ندارند، وقتی کند می شوند باید تراشیدشان، وقتی می شکنند باید دور بیندازیشان، وقتی هم که گم می شوند که هیچ، می روی و یکی دیگر می خری!

1 comment:

Anonymous said...

قضیه یه جورایی به تاریخ مصرف هم ربط داره نه. آدمها هم تاریخ مصرف دارتد
?