Tuesday, April 08, 2008

!CharkhOfalak

چقدر بزرگ شدی تو!
یادت هست آن روزهای دور را؟
روزهای بچگیهایمان.
یادت هست تاب سواریهایمان؟
من می ایستادم و تو روی تاب، می رفتیم تا اوج ِ آبی ِ آسمان.
چه نترس بودیم هر دویمان.
عشق آن بالا بالاها می ارزید به سر ِ پا شدن های گاه و بی گاهمان، گریه هامان!
جیغ، ذوق، خنده.
چرخ و فلک سواریهایمان!
الاکلنگ!
اول می رفتیم با پولهایمان از این آدامس شوک ها می خریدیم. قیافه هامان یادت هست؟
کیف می داد، کیف می کردیم.
ولی حالا چه!
اربیت می خوریم.
با حسرت از جلوی پارک رد می شویم. نه اینکه دیگر زمان ِ تاب سواریهایمان به سر آمده باشد ها! نه، ولی وقتی ذوقی نباشد، کیف نمی دهد دیگر!
وقتی دوباره دیدمت، تنها دلم یک چیز خواست، دستم را بگیری و با هم برویم تاب سواری!
تو بنشینی و من بایستم.
برویم بالای بالای بالا.
آنوقت مرا آن بالا جا بگذاری.
خواسته ی زیادی است به گمانت؟

1 comment:

Anonymous said...

کفشهایت را که پوشیدی صدایم کن