Sunday, May 04, 2008

For My Real Friend

بالاخره از پشت یک ماشین زرد بزرگ بیرون می آید.
حالا می شود دیدش، خودش را با آن چتریهای کوتاهش را.
همین که می نشیند کنار تو و قرار است تا کمی تنها بشوید برای هم کافی است،
تا دنیای آنروزت رنگی شود. درست رنگ چشمهای دوست داشتنی اش که گاهی موهای کوتاه شده ی همین دیروزش آنها را از تو می گیرد.
لاو اند اِموشن می شود اولین صدای سکوتمان، دیگر بگیر و برو تا آن آخری.
رینگ مای بلز.
سِیفِست پلِیس تو هاید .
این وسط هتل کالیفرنیا را هم که اضافه کنی یا آن آهنگ اسپانیایی را ...
نمی دانم ولی به هِللو که می رسیم دوست داریم گوشه ای بایستیم و فریاد بزنیم، برای چه اش هم
پیش خودمان بماند تا ابد.
آنوقت است که از کنار هر آدمی رد می شویم، نگاهش می کنیم و درخواست چیزی می کنیم.
گاهی کمی دیازپام.
گاهی سیانور.
گاهی هم به یک طناب بسنده می کنیم، که سالم و پوسیده اش برای هیچ کداممان فرقی نمی کند.
راستی، آخر سر فهمیدیم مرگ موش تا چه حدش جواب می دهد؟
خودکشی که نه! زندگی ارزش خود را کشتن هم ندارد. آدمهایش را هم که نگو، آنقدر بی ارزش شده اند که گاهی همین فکر کردنهای بی دلیل به آنها هم زیادیشان می کند، چه رسد به ...
ولی باید بود، باید برای خود بود.
باید بود و خندید و زندگی کرد.
زندگی هر چند سرد و سخت باشد و بی رحم، ولی خوب جواب کار آدمها را می دهد.
بنشین و ببین، دیر و زود دارد ولی هرگز نشده کسی را بی جواب بگذارد!
...
یک روز بی دغدغه می نشینیم کنار هم و بی مقصد می رویم تا همان جایی که نمی دانیم کجاست.
فکرهایمان را رها می کنیم در باد و سرعت می گیریم.
می خواهیم باد تمامشان را با خود ببرد، دورشان کند، ببرد گوشه ای جایی چالشان کجاست!
که می دانیم مقصد همان ذهن بیچاره ی خودمان هست و بس!
خیالی نیست، ما از سرعت رفتن های با هم نمی کاهیم.
زیاد از حد ترمز می زنیم، ولی مسیر روبرو باز است و عابرین در حال عبور.
باید کمی صبور بود کمی! شلوغی این چنین زیاد پیش می آید. طبیعی است. گاهی وقتها آدمی خوابش می برد در میان راه، گاهی خاموش می کند و همان وسط می ایستد، گاهی هم از تمام مسیرهای پیش رویش می گذرد و ذهنش انگار خاموش است!
آنوقت است که همه بهم گره می خورند و باز صبوری باید، صبوری.
دور می زنیم و دوباره راه های رفته را بر می گردیم.
اینجا خانه است، می ایستیم و انگار تازه همدیگر را دیده باشیم حرفهایمان شروع می کنند به آمدن.
دلمان چقدر تنگ شده بود ...
دستانش گرم است، درست مثل همیشه.
سکوتش اما اینبار سردتر از همیشه.
هر دویمان س ع ی می کنیم. سعی برای رنگی کردن خودمان. سعی برای دوباره خندیدنهای همیشگیمان. سعی برای تنها برای خود بودنمان. ما داریم خود را به سعی کردن عادت می دهیم و کمتر فکر کردن های هر روزه ی مان.
می فهمیم همدیگر را. پس از امیدهای واهی بهم دادن خنده ی مان می گیرد!
قفل می شویم در هم.
دست می دهیم و ...
کاش بودنهای باهممان هرگز تمامی نداشته باشد.

پ.ن: ما در این با هم بودنهایمان یاد خیلی از آدمها می کنیم.
مثل تو و تو و تو و تو.

2 comments:

Anonymous said...

هر سلامی سرآغاز دردناک یک خداحافظی است

Anonymous said...

این کامنت جواب آخرین خط نوشته ات هست دیگه