Saturday, May 03, 2008

Silence

ایستاده ام درست روبروی خورشید.
شاید کمی گرما می خواهم در این گرما!
چشمانم باز، لبانم نیمه باز، افکارم رها و خودم دوخته شده به یک زمین مرده.
می بینی گاهی وقتها دردت می گیرد از همه چیز و همه کس، آنوقت سکوت سردی تمام وجودت را مال ِ خود می کند، تلخ می شوی و راکد!
برایت پیش آمده؟ تجربه اش کرده ای؟
حال این روزهای من درست اینگونه می شود مدام.
دارم رکورد سکوت می زنم.
روز اول ده کلمه.
روز دوم از دستم خارج می شود و کلمات زیاد می شوند.
روز سوم باز یک سکوت شش کلمه ای.
روز چهارم سه کلمه.
(- صبح بخیر.
+بیا شام
- اومدم.
- شب بخیر.)
روز پنجم یک کلمه.
(+زنده ای؟
- به گمانم.)
...
دیگر بس است.
همین که فهمیدم بی ادای کلمات هم می توانم زندگی کنم کافی است.
ولی من آوای واژه ها را دوست دارم، وقتی تنها می شود تکرار نام تو.

4 comments:

Anonymous said...

asheghe saz dahaniam

Anonymous said...

To mashkooki! ;-) Hamin.

نیکو said...

آماده ای برای رفتن به باغ درخت گلابی ؟ برویم ؟

Anonymous said...

چشمانم باز، لبانم نیمه باز، افکارم رها و خودم دوخته شده به یک زمین مرده.
این تعریف خیلی از آدم‌های امروزیه
دلم برای اینجا تنگ شده بود...تو سکوت کرده بودی یا من؟