Tuesday, July 22, 2008

دارد آسمان پر از پرنده می شود. می بینی آفتاب؟ فوج فوج پرنده ریخته اند در آسمان. شاید سفری در راه است. شاید دارند مثل من اسباب کشی می کنند. گفته بودم خانه ای خریده ام؟ پنجره هایش بی پرده، اتاقهایش خالی، آشپزخانه اش بی گاز. گفته بودم تمام ِ اثاثیه ام یک آینه است و یک جعبه مداد رنگی؟ گفته بودم شبها آسمان و ستاره هایش می شوند هم صحبتم؟ گفته بودم اینجا که آمده ام همسایه ندارم؟ گفته بودم بر خلاف تمام خانه هایم اینجا سکوت ندارد؟ شاید گفته ام، شاید هم که نه. ولی خوب است. ما اینجا سه تا هستیم. من و کودکیم و پیریم. با هم خوبیم. روزها که از خواب بیدار می شوم خودم هستم. خود ِ این روزهایم. مدادهای رنگیم را پخش زمین می کنم و پیرزن را می کشم. عصرها از خستگی به سراغ کودک درونم می روم و شیطنتهایم شروع می شود. شبها هم پیر می شوم. فکرهایم را می نویسم روی دیوارهای خالی ِ خانه ام. آنوقت بعضی صبح ها که بلند می شوم و می خوانمشان، خودم را از یاد می برم و باز پیر می شوم. عصر آب می پاشم رویشان تا باز جایی باشد برای افکارم. گاهی که خیلی پیر می شوم، خوابم که می برد، بلند نمی شوم. می گذارم عصر شود و با کودکم بلند می شوم. می خندم و دست به کارهایی می زنم که تا مدتی از یاد ببرم همه چیز را. این روزها اینگونه شده ام. شبها دیر می خوابم و دیر از خواب بیدار می شوم.