Tuesday, July 01, 2008

post

شاخه های درخت گیلاس را ورق می زنم و بالا می روم. سرخند و رنگی. می خواهم تا قله اش بالا روم و آسمان را ببینم. آسمان از آن بالا بزرگتر است و آبی تر. دست می کشم به روی برگها. دستم خونی می شود. می کشم روی گیلاسهای سرخ تا کسی نفهمد خونی شده ام. کسی آن پایین فریاد می زند دستت خونی شد؟ خون ها می ریزند پایین. زیادند و رقیق. ولی من بالا می روم. می خواهم برسم به آسمان. درخت تکانی می خورد. شاخه ها در هوا اینسو و آنسو می شوند. تکیه می دهم به محکم ترین شاخه ی نزدیک. کسی دارد بالا می آید. فریاد می زنم می خواهم تنهایی به آسمان روم. می فهمید؟ و کسی بی اعتنا به حرفهای من بالا می آید. صدای نفسهایش نزدیکتر می شود. دستمالی سفید به دست دارد. می رسد به من. دستم را می گیرد. با دستمال سفید می بندد و پایین می رود. نه حرفی، نه چیزی. ادامه می دهم. تنها کمی مانده تا آخرین صفحه را ورق بزنم. این آخرین شاخه خواهد بود. و این آخرین گیلاس ِ این درخت. حالا رسیده ام آن بالا. آسمان را ببین. آبی؟ شاید هم آبی. درست نمی فهمم رنگها را. تنها می دانم چه دور شده ام از آن پایین. از آن هیاهوی تمام نشدنی. نسشته ام به فکر کردن. که اگر باد بیاید چه کنم؟ یا که نه! اگر خواست باران بگیرد کدام پرنده را بگویم تا از آن پایین برایم چتر بیاورد! سرم گرم فکر کردن است و از یاد برده ام برای چه خودم را تا این بالا کشانده ام. گیلاسها را بگو. بعضی هاشان زیر پایم جان دادند. حیف. دست در جیب می کنم و کاغذی در می آورم. شبیه یک نامه است. شروع می کنم بلند بلند به خواندنش. و می دانم اینجا تنها جایی است که تنها تو می شنوی و من صدای این نامه را! صدایم کم و زیاد می شود. بالا و پایین می رود. دوست دارم بازی با اصوات را. اینکه آهنگ دهم به واژه ها شادابم می کند. به خط ِ پنجم از روز ِ سوم که می رسم صدایم می لرزد. باد سختی هم شروع می کند به وزیدن. آنقدر که به نامه و گم شدنش فکر می کنم حواسم به افتادن نیست. درخت تکانی می خورد و من پایم از روی شاخه سر می خورد. نمی افتم ولی. نمی دانم چرا. باد بی هوا لای دستهای کوچکم می خزد. دنبال ِ نامه است به گمانم. ولی نمی داند بدست آوردنش به این راحتی ها نیست. استقامتم را که می بیند ساکت می شود. می رود و گوشه ای می میرد برای خودش. دست می کشم به روی چشمها. اشکها را باد خشک کرده است. ادامه می دهم. خط ِ ششم از روز سوم. می خوانم و می خوانم. دارم به روز پنجم می رسم. با خود فکر می کنم که آیا باز باد به سراغم می آید!؟ به باران فکر می کنم. به گمانم باران ببارد تا اشکهایم با اشکهای آسمان یکی شود. تا اینبار نفهمم دارم برای نامه می گریم یا برای همدردی با آسمان. نفس ِ عمیقی می کشم. صفحه را عوض می کنم. روز ِ پنجم. زمین دهان باز می کند و مرا می بلعد. دلم به حال ِ گیلاسهای سرخ سوخت که همپای من به اعماق زمین سقوط کردند.
کسی نفهمید درون نامه چه بود. و این مرگم را آرامتر کرد.

1 comment:

Anonymous said...

همه چیز از همان روز سوم شروع شد