Thursday, July 03, 2008

Nothing

امروز خیلی گریه کردم.
گفتم بنویسمش تا یادم نرود ...
دلم برای خودم سوخت. خیلی زیاد.
اینرا هم بگویم که از دلسوزی شما آدمها متنفرم! وقتی هیچ نمی دانید از هیچ، وقتی تنها یاد گرفته اید حرف بزنید، وقتی هیچ کاری از دستتان بر نمی آید، لبهایتان را روی هم بگذارید و هیچ نگویید. می دانم کار ِ سختی است برای شما، ولی بدانید متنفرم از این کارتان. م ت ن ف ر.
واضح گفتم. نه؟
خسته ام. چشم ِ بی احساس ِ مرده تا به حال دیده اید؟ من اینگونه شده ام!
همین.
چهارشنبه
دوازده
تیرماه
هشتاد و هفت
تمام.