Sunday, July 06, 2008

Tnx God

آنچنان دستهایم را بهم زدم که تمام ِ آدمها سراسیمه بیرون ریختند، ترسیدند، هراسان به دنبال ِ ماجرایی می گشتند. شاید گمان یک مرگ، یک سقوط، یک ... چه می دانم، خیلی ترسیده بودند ولی!
آنوقت من می خندیدم. دستهایم را جلوی دهانم گذاشته بودم و می خندیدم.
ببخشید، ببخشید، هیچ چیزی نشده، دوستمان بی هوا ذوق زده شده، شما ببخشید!
بالا و پایین می پریدم. می خندیدم.
...
شاید کمی بدجنسی باشد. ولی خوشحالم، از اینکه تمام ِ حرفهای دلم را زدم. نگذاشتم حرفی ناگفته باقی بماند. و این آرامم می کند. هم اشک ریختم، هم حرفهایم را زدم، هم التماس نکردم.
خدا خواست. همیشه می دانم که همه چیز را خدا می خواهد.
هی آدمها از دعاهای خوب ِ شما بود. اطمینان دارم و اعتقاد.
خدا و شما خوشحالم کردید امروز. زیاد زیاد زیاد.