Tuesday, September 16, 2008

344

آدم است دیگر، یک وقتهای نمی دانم کی تا کی ای، دلش بد می گیرد. دلش هم که می گیرد به این سادگی ها که ول کن ماجرا نیست. هی می چرخد و می چرخد. هی می کوبد و می کوبد. هی خودش را بالا و پایین می کند. هی شل و سفت. هی ...
آدم است دیگر. از این وقتهایی که نمی دانم از کجا پیدایشان می شوند و تا کی خیال ماندن دارند و مهمان چند وقت ِ ی آدمند، برایش زیاد اتفاق می افتد!
باز آدم است دیگر. چه می شود کرد؟
یعنی آدم است و این وقتها و این تحملها و این کاسه ی صبر لبریز شدنها!
همان بهتر که لپ تاپم را خاموش کنم و بروم دراز بکشم روی تختم و شروع کنم به نوشتن آخرین داستانم روی دیوار ِ تاریک ِ بالای سرم! داستانهایی که هیچ کس نمی تواند بخواندشان. داستانهایی که خودم هم یکبار فرصت خواندشان را پیدا می کنم.
کاش این خانه را هیچ وقت خراب نکنند. کاش این اتاق تا همیشه همینگونه باقی بماند. کاش ...
آدم است دیگر. گاهی زیاد از حد خیالاتی می شود.

پ.ن: اینکه آدم شبها ساعت 2 برود بخوابد ولی تا 4 خوابش نرود مسئله ی مهمی است؟
اینکه هی دارد این مسئله کش پیدا می کند چه؟
البته اینقدر چیزهای عجیب غریب زیاد شده است که این شب بیداریهای من در آن گم است!

2 comments:

Anonymous said...

خیالایی که تا چارِ صب می بافی و فردا با یه تلنگری همشون نابود میشه پودر میشه درد میشه

Anonymous said...

نرگس جونم مهمه در اصل اما واسه منو تو ...
نه! من دیگه اگه یه شب زود خواب برم تعجب میکنم که چی شده!
یعنی من آرومم؟!
گوشیم سوخته...
آف لاین همامو جواب بده دخمرک شماره ای ندارم از تو!