Friday, September 19, 2008

For My Lovely Sophie


برای سوفی عزیزم،

امروز را ثبت می کنم. بیست و هشتم شهریور هشتاد و هفت.
پرت می شوم درست به یکسال ِ گذشته. به گرمای تابستان آن زمان. به زمانی که دلم خواست مداد رنگیهایم را بدست بگیرم و ...
دلم خواست با دستهای کوچکم یک سوفی خلق کنم.
سوفی، دلت می خواهد بشوم مادرت؟ راستی! چقدر دوستم داری دخترک؟ به اندازه ی یک جعبه مداد رنگی؟ به اندازه ی یکسال شب و روز با هم بودن؟ به اندازه ی تمام خنده ها و اشکهای من؟ به اندازه ی تمام بودنها و نبودنهای من؟
سوفی، چه خوب می شناسی مرا عزیزکم. دوست داشتنی ِ آرامم.
مدادهایم را می تراشم. تیز ِ تیز. چشمهایت را می کشم. بلندی ِ موهایت را. لباس بافتنی ِ نازت را. دانه دانه می شمارم تک تکش را. بافتنش آسانتر بود از کشیدن. ولی لذتش نه! که شمردن هر نقطه اش یک دنیا دوست داشتن بود برای من.
سوفی چقدر نزدیکی به من.
چقدر غمگینم من. چقدر دارم خودم را کنترل می کنم که برایت نگریم. تو دختر ِ منی. من مادر توام!
یکسال کم نیست. به خدا کم نیست، یکسال با تو سر کردن. با تو حرف زدن. با تو درد دل کردن. با تو دعوا کردن و جیغ کشیدن. با تو هی این و آن را دوست داشتن. هر خط از تو یک دنیا زندگی است برای من. که می فهمد؟ که میداند؟ که می تواند حتی یک لحظه اش را حس کند؟ مگر می شود؟ نه. نه. نه.
ببینم، اگر یک روز بخواهند زبان باز کنی و برای اینهمه چشم سخن بگویی، چه می گویی؟
وای سوفی. چقدر امروز قشنگتر شده بودی. چقدر قاب عکست می آمد به صورتت. چه خواستنی شده بودی. چه ذوقی کردم برایت.
سوفی، دخترم می شوی؟
سوفی نمی توانم. نخواه بیش از این.دوستت دارم. دوستم بدار.
پ.ن: از کوچیکی تا بزرگی سوفی :-)