Wednesday, December 03, 2008

اینی که اومد، اینی که بارید از آسمون، اینی که ریخت رو سرمون، اینی که خیسمون کرد، بارون نبود!
مگه دلت خواست بری زیرشو خیس بشی؟ مگه دلت خواست مثل ِ اون روزا پاشی بری زیرش قدم زنان یه راه ِ طولانیو راه بری و نفهمی از کجا به کجا رسیدی؟ مگه دلت خواست بری درست زیر ِ آسمون و هی نگاش کنی که چطوری داره باز برات می باره!؟ مگه دلت خواست هدفوناتو بذاری تو گوشتو هی برات بخونه که ...
اصن شد یه لحظه بگی چه بارون ِ پاییزی ِ قشنگی!؟ شد؟
امروز آسمون دلتنگ بود. دلگیر بود. غم داشت. درد داشت. اعصاب ِ هیچیو نداشت. همه ی این حالتاش رو هم صاف منتقل کرد به من! هر چی روز ِ مزخرفم بود دوباره به یادم آورد. مگه ندیدی رنگشو؟ مگه ندیدی حال و روزشو؟ اصن معلوم نبود چشه!
برف پاک کنای ماشینم نمی تونست چرکای این قطره هارو پاک کنه! انقدر که کثیف بود! انقدر که تلخ بود! چشم چشمو نمی دید!! یکی نبود به آسمون بگه وقتی سردرد داری، وقتی دلت پره، وقتی میخوای بالا بیاری، وقتی دوست داری بمیری! آره، بمیری! (خب تو هم حتما به یه جایی می رسی که دلت می خواد بمیری!) چرا روی ما؟ چرا بازی با ما؟ چرا ما رو همبازی ِ خودت انتخاب می کنی؟ هی! با تو ام ها! گوش کن به من! نکن! نبار!
هر کی بگه امروز روز ِ خوبی بود و بارونش معرکه بود و پیاده روی توش می چسبید و پاییز بالاخره یه حالی به ما داد و این چیزا! مزخرف گفته! مزخرف!