Friday, November 28, 2008

still alive

یک صفحه ی خالی باز می کنم برای نوشتن ِ این حرف:
"رد شدن از خیابان و ندانستن از اینکه زنده می مانی تا آنطرف یا که نه!"
تا نیمه های خیابان از میان ِ انبوه ِ ماشینها و ترافیک و سرما و تاریکی ِ شب گذر می کنی. می ایستی. نگاهت می چرخد به آن دورترها که هیچ جنبنده ای نیست برای آمدن و زیر گرفتنت. آهسته قدم از قدم برمی داری. یک قدم. دو قدم. یک موتوری که انگار قصد ِ جانت را کرده است به فاصله ی رسیدن ِ قدم ِ سوم به زمین از مقابل ِ صورتت گذر می کند. نمی ایستی. آه نمی کشی. نه حتی اندکی دادی. به آن طرف خیابان که می رسی، وقتی اطمینان ِ زنده بودن وجودت را پر می کند، یک گوشه ی خیابان می ایستی. تخته از دستت می افتد. کیف از شانه ات. بی حس می شوی. دستت را روی صورتت می گیری. می لرزی. و تا ساعتی گریه می کنی. و دلت می خواهد کسی زنگت بزند که خوبی؟ و مثل ِ همیشه وقت ِ خوبی را برای ِ این دل خواستن انتخاب نکرده ای! خودت را جمع می کنی و راهت را ادامه می دهی برای ِ رسیدن به همان جایی که تنها متعلق به توست.
...