Saturday, January 03, 2009

سخت شده ام. سخت نه به معنای ِ سفت شدن. نه به معنای ِ بیخیال شدن. نه به معنای ِ محکم شدن. نه حتی به معنای ِ استقامت و پایداری. نه نه. اینکه می گویم سخت شده ام تنها به معنای ِ دیر پذیرفتن است. به معنای ِ عدم ِ اطمینان. به معنای ِ یکهو زیر ِ همه چیز زدن. به معنای ِ بی رنگ شدن ِ همه چیز در آن ِ واحد. به معنای یکهو دوست دشمن شدن.
...
حرص می خورم. این روزها بیشتر از همه ی سالهای عمرم عصرها که خسته از سر ِ کار برمی گردم با مادرم حرف می زنم. حرص می خورم و شاید دروغ نباشد که بنویسم و بگویم حرفهایم با اشک همراه است و اشکهایم با حرف. اینکه هی هر روز خالی شوم و باز فردا پر، عذابم می دهد. اینکه هر روز خودم را آرام کنم تا فردا باز بتوانم کنار بیایم با تمام ِ تلخیها و آدمها و حرفها و کارها مرا از پای در می آورد. آبم می کند. حرص می خورم. لاغر می شوم. اعصابم بهم می ریزد. زشت می شوم. مریض می شوم. خوب نمی شوم. گریه می کنم از خوب نشدنم. آنوقت مادرم هی باید آرامم کند که تو خوبی. فشار ِ روزها اینگونه ات کرده است. هی بالا و پایین رفتنهای ِ هر روزه ات دلیل ِ خوب نشدنت است. آنوقت وقتی می گوید به کمی استراحت نیاز داری صدایم را بلند کنم که چگونه! از کجا زمان بیاورم برای ِ کمی با آرامش خوابیدن! برای ِ کمی راه رفتن! برای ِ کمی به هیچ چیز فکر نکردن!
حرص می خورم. فکر می کنم. حساسیت نشان می دهم.
انسان در رنج آفریده شده است! لزومی به گفتن ِ این حرف نبود برای اعلام ِ ختم ِ جلسه! من که داشتم می رفتم خودم!