Saturday, January 03, 2009

دخترک بی اعتنا به نگاه ِ آدمها و بوق زدنهایشان، با سرعت ِ 110 کیلوتر در ساعت در لاین سرعت به مسیر ِ بی هدفش ادامه می دهد. پنجره ها را بالا کشیده و صدای ضبطش را زیاد کرده است. که هیچ نشنود از دنیای ِ سرد و بی روح ِ بیرون. که تنها برای ِ خودش باشد و افکاری که سردرگم بسویش حمله می آورند و هی پایش را شل و سفت می کنند روی پدال ِ گاز. دخترک گاهی که ماشین ِ پشتی با چراغ زدنهای ِ بی وقفه، دیوانه اش می کند و وقتی میفهمد فایده ای ندارد، می آید تا از راست سبقت بگیرد و برای چند لحظه ای هم که شده با سرعت ِ دخترک همپا می شود و شروع می کند به حرف زدن! سرش را می چرخاند و خیره به لبهایی می شود که مدام بالا و پایین می روند. آنوقت هر چه را که دوست دارد می شنود. و لذت می برد از این کار. اینکه می تواند هر چه بخواهد بشنود از آن باز و بسته شدن ِ لبها. از آن حرف ها. از آن اخمها و لبخندها.
دخترک وقتی به اولین چراغ ِ قرمز می رسد شیشه ها را پایین می کشد، صدای ضبط را کم می کند و از اولین گل فروش ِ سر ِ چهار راه یک دسته نرگس می خرد و دور می زند. دور می زند تا باز ادامه دهد به زندگی ِ روزمره اش.
باد که لای ِ موهایش می دود می خندد. می خندد و یادش می آید که زیر ِ پایش پدال ِ ترمزی هم هست ...